علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

وروجک کوچولو

روزای دکتری

علیرضا جون .دلم گرفته کاش میشد بات درد دل کنمو کمی سبک شم. شما کوچولویی و دردمو نمی دونی.....راحت بخواب نازنینم // و ممنون از اینکه هر روز صب پابه پام میای که تنها نباشم ...
27 آبان 1393

شب تلخ

علی رضا جونی هفته اول مهر و مهدت شدیدا تب کردی با دایی حمید بیمارستان شهید فهمیده و ناراحت برات اسباب بازی میخره تا شب بازم دکتر میریم........ تا صب بالا سرت دعا میکنم و تازه قدر سلامتی را میفهمم /فردا صب بعدزنگ اول میام پیشتون بلاخره با کلی دردسر برا عزیزجونی بعد دو روز کمی بهتر میشی و میایم خونه ....کارتون دیجیمون را دیده و حرکات اکروبات میکنی و لبخندی همراه خستگی میزنم..... دوست دارم الهی کمتر مریض شی ...
11 مهر 1393

خنده دوباره کودکم

وقتی بابایی از امتحانات 10 روزه برگشت خونه  :بالا پریدنات لوس کردنات بوس کردنات :دیدنی بود عزیزم  دوست داریم و دلمون میخواد همیشه خندون باشی در اسباب بازی فروشی شهر فرنگ مسلسل مورد علاقه ات رو انتخاب کردی  و چون عمو فروشنده میشناختت داد دستت و شما راضی و خرسند از انتخابت اومدی بیرون بعضی از بچها نگا ه میکردن و دلم میخواس برا تمامشون مسلسل بخرم .... .. در پارک بازی میکردی و روز خوبی و به همراه بابایی داشتی و بابا غیبت چن روزشو جبران کرد ....... البته تو خونه میگفت عزیزم آروم بازی کن تا اخبار گوش بدم ....ولی مگه با مسلسل میشه بی صداو اروم بازی کرد؟ و من و تو کلی خندیدیم....... به امید خندههای همیشگی همهی بچه های وبل...
9 شهريور 1393

قدر دانی

وقتی من و علیرضا تو وبلاگش عکسهای خودش و یلدا رو که در نمایشگاه گل انداخته بودنددیدیم  خیلی خوشحال شدیم تو در اون لحظه گفتی مامانی خاله  خیلی خوبه  و من تصمیم گرفتم در اینجا ازشون تشکر کنم و من غرق در خاطره خوش ان روز شده و برا ی هر دو گلها مینویسم   گلهای رنگارنگ من (یلدا و علی رضا )هردوتان را برا همیشه دوست دارم... ...
21 مرداد 1393

خوشحالی دوباره

عزیزم علی رضا.دیروز لحظه خوبی برات بود چون مامان بزرگ بابابزرگتون داشتن از مسافرت برمیگشتن .اونها هم اونقد دلتنگت شدن که اومدن ببیننت .وروجک من کلی خندیدی و خوشحالی کردی ومشغول باز کردن سوغاتیا.. ...... روز خوبی بود منم از اینکه اینقد به مامان بزرگ بابابزرگ علاقه مندی احساس خوبی دارم  چون واقعا داشتن انها تو زندگی نعمته .... .. موقع خداحافظی هم گریه کردی که بمونن و یه کوچولو هم با مامان حاجی قهر کردی   ...
21 مرداد 1393

خاطرات نمایشگاه گل 92

وروجکم سال گذشته به اتفاق یلدا رفتید نمایشگاه گل تا میتوانستید شیطنت کردید وآنقدر سرگرم شلوغ بازی ومحو گلها بودید که هرچه عکس گرفتم تاروخراب شد واین چندتا عکس یادگار آنروز زیبا بود ...
20 مرداد 1393

اطمینان >ایمان >امید

روزی اهل روستا تصمیم گرفتند که برای بارش باران دعا کنند در روز مقرر همه گرد هم امدند و فقط یک پسر بچه همراه خود چتر اورد ه بود ایمان همچون کودکی یک ساله است که وقتی شما ان را به هوا می اندازیدمی خندد....چون میداند شما ان را خواهید گرفت هر شب به رختخواب میروید بدون هیچ تضمینی برای اینکه فردا صبح از خواب بیدار شویم با این وجود کلی برای روز آینده برنامه ریزی میکنیم اطمینان کنید/به خدا ایمان داشته باشید و هیچ وقت امید خود را از دست ندهید ...
19 مرداد 1393